حلماحلما، تا این لحظه: 9 سال و 7 ماه و 30 روز سن داره

هدیه آسمونی

تاب بازی

ماه بانو شما انقدر پارک رو دوست داری که نگو.بعضی روزا که بابا نیست و ما خونه بابایی مجید هستیم من و شما با هم میریم پارک.اولش که میذارمت تو کالسکه غر میزنی ولی بعدش که حرکت میکنیم خوشت و میاد و فقط تماشا میکنی.میبرمت جلوی تاب و سرسره و زل میزنی به بچه ها و ساکت میشینی نکاشون میکنی.منم ترجمه قرآن که تو گوشیم دارم میخونم.هم برای شما خوبه هم برای من(به اصطلاح برد بردیم) بعضی وقتا هم شما رو سوار تاب یا سرسره کوچولو میکنم خیلی لذت میبری و خوشحالی.البته بعضی شبا هم همراه بابایی مجید  که میره پیاده روی میریم.از اونجایی که تاب ها خراب شده باید کلی باستیم تا نوبتمون بشه و شما تاب سواری کنی.به خاط همین من بابایی مجید شما با ماشین میبره یه پار...
12 مرداد 1394

اولین ماه رمضون

سلام حلما خانوم.دختر گلی ببخشید اگه مطالب رو با تاخیر برات میذارم.آخه وقتی یه دختر بازیگوشی مثل شما داشته باشم خودت تا آخرشو بخون دیگه... امسال اولین ماه رمضون حضور شما بود.بابا یدالله هم طبق سالهای پیش شب نوزدهم ماه(شب ضربت امام علی)نذری میده.بعدشم تو تکیه مراسم احیا دارن.اونشب من با خودم یک عالمه اسباب بازی برات برداشتم(کیف پر از اسباب بازی)تا سرگرم بشی و من هم به دعای جوشن کبیر که ائنشب میخونن ،برسم.بعدشم خوب فکر کردم شما ساعت 1 میخوابی و مراسم قرآن بسر  رو با خیال راحت  انجام میدم ...اما نه از بازی با اسباب بازی ها خبری بود و نه از خواب اینم عکست وقتی کل تکیه رو چهار دست و پا میرفتی و دنبال قندون میگشتی عمه...
12 مرداد 1394

همینجوری...

سلام بر نازنین حلما دختر بازیگوشم الان که دارم برات مینویسم 10 ماه و 11 روزته.دیگه چیزی به تولد شما گل دختری نمونده و منو خاله سحر انشالله میخوایم یه تولد خوب و لایق شما دردونه ها بگیریم.چند روز پیش رفتیم کاغذ رنگی گرفتیم تا آماده کردن تزیینات رو شروع کنیم.البته اگه شما دخترای شیطون بلا بذارین ...
10 مرداد 1394

عزیز کو ؟؟؟؟؟؟؟؟

سلام بر حلمای نازنین هفته پیش یعنی 22 خرداد به همراه بابایی و عزیز و بابا مجید و مامانی و باباعلی و منو شما رفتیم تویه دروار(از توابع دامغان) اولین باری که یاد گرفتی بهت میگفتیم عزیز کو سریع برمیگشتی نگاش میکردی عزیز هم 10 هزار تومان بابت این کارت بهت داد اینم جایزت حلما خانوم ...
31 خرداد 1394

رانندگی حلما خانوم

سلام دلبر مامان میدونی مامان جون شما خیلی علاقه به ماشین داری و وقتی میرسیم داخل ماشین یراست میری سرغ فرمون و نگهش میداری یا همش به فلش ضبظ دست میزنی و میکشی.چند بارم کامل فلش رو در آوردی و آهنگ رو قطع کردی حتی به دکمه های فلاشر ماشین هم دست میزنی.یکبارم شیشه پاک کن رو روشن کردی اینم عکسی که امروز صبح در حال رفتن به خونه مامانی ازت گرفتم.شما جلو نشسته بودی و مامان عقب.   ...
31 خرداد 1394

پارک سه نفره

سلام بر یگانه دخترم هفته پیش با خاله سحر و خاله میترا(از دوستای مامان) که یه دختر ناز به اسم عسل داره و 2 ماه از شما و ترنم بزرگتره قرار گذاشتیم شما سه کوچولو رو ببریم پارک تا هوا بخورید.هر سه تایی هم با کالسکه رفتیم. بعد یه گشتی تو پارک به پاساژ بردیا که نزدیکشه رفتیم.از یه مغازه سه تا شیشه آب میوه خوری براتون خریدیم.داخل پاساژ هر سه تا با هم گریه کردید و ما مجبور شدیم شما هارو بغل کنیم و کالسکه رو هم دنبال خودمون بکشونیم.امان از دست شما دخترای بازیگوش اینم چندتا از عکس از یه روز به یاد موندنی شما هم که لم میدی کاملا و پاهاتم میذاری بالا ...
25 خرداد 1394

حلما در چادر عشایرمهدیشهر

سلام بر دردونه چند وقت پیش بابا علی که شیفت بود منو شما به همراه بابامجید و مامانی یسر رفتیم مهدیشهر .چون میدونستیم جشنواره ایل و عشایر و فروش محصولاتشون برقراره.شما رو بردیم داخل چادر و چندتا عکس یادگاری گرفتیم.جلوی کرسی که نشسته بودی انقدر قشنگ به دوربین نگاه میکردی و میخندیدی که همه خانمهایی که اونجا بودن نگات میکردن و میخندیدندعزیزم. ...
25 خرداد 1394