حلماحلما، تا این لحظه: 9 سال و 7 ماه و 30 روز سن داره

هدیه آسمونی

3 روز مانده به عید 94

سلام به دختر مثل ماهم... حلما جونی دیگه شما  3 روز دیگه 6 ماهت تموم میشه و وارد 7 ماهگی میشی.در اصطلاح غذا خور میشی خانوم خانوما. بزرگ و خانومی شدی واسه خودت دختر.کاملا منو میشناسی و بغل هر کی هستی همش از خودت صدا درمیاری و دستاتو میاری طرفم که بغلت کنم  عزیزم. خیلی هم نازنازی و البته زرنگی.همه چیو دوست داری دست بزنی و اگه بهت ندیم یه گریه ای میکنی بیا و ببین. همچنان اصلا رو زمین خوابیدن واست صورت خوشی نداره.همش دوست داری بغل باشی و با اسباب بازی هات بازی کنی.در ضمن اسباب بازی تکراری رئ هم دوست نداری .چند روز پیش واست سبدهای کابینتمو آوردم تا باهاشون سرگرم بشی راستی تو روروئک موندنو و بازی کردن باهاشو دوست داری البته ا...
26 اسفند 1393

عکس های اتاق و وسایل شما

حلما خانم اینم عکسایی از اتاق و وسایل سییمونی شما... اینو خودم واست درست کردم...ببین چقدر قشنگه.... اینا رو هم خودم درست کردم برات...چه مامان هنرمندی داری اینا رو هم مامان واست درست کرده   ...
20 بهمن 1393

بدون عنوان

سلام به دختر نازم.مامانی الان که دارم مینویسم 4 ماه و 20 روزت شده ماشالله....داری بزرگ میشیا عزیزم.خیلی هم کارات بامزست و ما کلی از کارات میخندیم.اصلا دوست نداری سرت رو زمین باشه .سریع سرتو از بالش بلند نگه میداری و همزمان پاهاتم بلند میکنی.یه تعادلی داری ماشالله که نگو.ما هم دلمون نمیاد برت نداریم و تندی بلندت میکنیم که تلاشت بی ثمر نمونه   ...
19 بهمن 1393

مشهدی شدی حلما خانوم

سلام مشهدی حلما.مامانم اول نمیخواستیم ببریمت مشهد چون نگران بودیم یه وقت سرما نخوری گلم.چون تو دی ماه بود و هوا یکم سرد بود.خلاصه تصمیم ما بر رفتن شد.عمو و عمه ها و باباجونی اینا هم بودن.ولی خوشبختانه مشهد هوا خیلی خوب بود و شما اصلا اذیت نشدی.بابا علی میگفت بریم به امام رضا بگیم خواب حلما جونی رو تنظیم کنه... اما نه تنها خواب شما تنظیم نشد بلکه مرسانا هم که شبا میخوابید تنش به تنت خورد و بد خواب شد.4 شنبه ساعت 11 بلیط قطار داشتیم و جمعه شب هم ساعت 11 برگشتیم.تو قطار که اصلا شما و مرسانا نخوابیدین و همش بازیگوشی میکردین.راستی اونجا برای اولین بار بردیمت عکاسی و منو شما و بابا علی عکس انداختیم تا یادگاری بمونه.خیلی بامزه شدی جوووونم ...
1 بهمن 1393

شیطنت شما خانوم خانوما

سلام شیطون خانم.این روزا خیلی شیطون شدی.اولا که اصلا خوابیدن رو دوست نداری.همش دست و پا میزنی و نق میزنی که برت داریم.تا دستتو میگیریم سریع خودتو بلند میکنی و می ایستی. بعدشم که اصلا سرتو تکیه نمیدی دوست داری بلند کنی و صاف نگه داری .خیلی بامزست. راستی مامان حلما خدا بخواد فردا داریم میریم مشهد و اولین مسافرت شماست.الان که دارم مینویسم شما سه ماه و 10 روزته. فدای حلما گلی ...
9 دی 1393

جیغ و گریه جدید شما

سلام دردونه.امیدوارم الان که داری این مطالب رو میخونی سرحال و شاد باشی و ار خوندن کارهای بچیگیت لذت ببری. حلما جونی تازگیا نقطه ضعف مامان و یاد گرفتی و شبا برای اینکه شیر بخوری و بخوابی یه گریه ای میکنی که نگو.تازه همرته با جیغ هم هستش. خیلی بد عادت کردی.از ه طرف نمیخوام که به این شکل عادت کنی چون بعدا که میخوام از شیر بگیرمت اذیت میشی و هم اینکه تحمل گریه و بی تابیت رو نداره مامان.خلاصه بازم دوران شیرینی رو با تو دارم.راستی دخترم 1 هفته ای میشه که به سرکار برگشتم و شما پیش مامان مریم میمونی.من این روزا شما رو حلما جوجو صدا میکنم و مامان مریم میگه منم یادش میدم بهت بگه مامان جوجو فدای تو حلما جوجو ...
19 آذر 1393

نصیحت کردن بابا علی

سلام حلما وروجک.چند وقتیه که شما اصلا شبا نمیخوابی.بابا علی وقتی از سرکار اومد و دید  هنوز بیداری ،شمارو در حالی که لای پتو پیچیده بود شروع به نصیحت کردن کرد.میگفت این وضع نمیشه درست کردی دختر...شما هم به ساکت بودی و کاملا بهش نگاه میکردی و هیچی نمیگفتی ..منم فقط میخندیدم .آخه صحنه خیلی جالبی بود .عکسارو نگاه کنی موجه میشی ...
4 آذر 1393

همایش شیر خوارگان

حلما جونی اولین جمعه محرم یه همایشی برگزار میشه به یاد حضرت علی اصغر و مخصوص بچه های شیر خوار هستش.پارسال نذر کرده بودن که سال دیگه حتما شمارو ببرم.منو مامان بردیمت گلم             ...
29 آبان 1393