حلماحلما، تا این لحظه: 9 سال و 7 ماه و 30 روز سن داره

هدیه آسمونی

اجرا در نیمه شعبان توسط حلما خانم

سلام بر خواننده خودم.... خوشم میاد حلما جون کاملا  در این مورد به مامانت رفتی...عشق خوندن هستی برات بگم که مامان چند سال پیش یعنی عضو یه  گروه هم آوایی بود که در مراسمات مذهبی ملی اجرا میکردن و متاسفانه تو شهر سمنان امکان ادامه فعالیت ممکن نشد و گروه خانمها دست از کار کشید حالا که شما الان دیگه ماشالله بزرگ شدی و یاد گرفتی کلمات رو خیلی دوست دارم که کار مامان رو ادامه بدی البته علاقه رو تو وجودت حس میکنم عززززززززیزم نیمه شعبان امسال تصمیم گرفتم که با دختر عمه و پسر عمه و پسر عموهای شما یه سرودی کودکانه رو که به مناسبت نیمه شعبان بود کار کنیم و آماده بشه تا روز نیمه شعبان محمود آباد اجرا کنیم... در حین کار کردن با بچ...
4 خرداد 1395

حلما و ترنم خانوم مشهدی !!!!

سلام بر مشهدی حلما صبح روز 20 اسنفد 94 قرار شد به همراه خانواده دوست شما یعنی ترنم جون به مشهد بریم.تا مشهد حدودا 8 ساعت طول کشید...حالا ببین منو خاله سحر چه طور شما و ترنم جون رو تو ماشین سرگرم کردیم؟؟؟ وقتی رسیدیم خونه آقای غفوری (از دوستان) خونه ی کاملا مرتب و تمیز سر چند دقیقه تبدیل به یه شلخته خونه شد...امان از دست شما وروجک ها....حتی به یخچال هم رحم نکردید و اونجا رو هم بررسی کردید...(عکس در آخر مطلب). هر وقت به حرم میرفتیم انقدر شیطونی میکردید و قفسه کتاب و جای مهر رو بهم میریختید که آدم از عبادت کردن پشیمون میشد...کل کتاب ها میریختید بیرون (امام رضا ما رو ببخشه....) وقتی ما میخواستیم بریم زیارت شما دو تا وروجک و تحویل پ...
28 ارديبهشت 1395

گارسون کوچولو!!!!

حلمای بازیگوش چند وقت پیش که عقد سمانه جون(دختر عمه مامان) بود شما تو سالن کلی دویدی و باهر آهنگ هم هم کلی رقصیدی ...که همه متوجه شده بودن شما یه پا رقاصی واسه خودت... موقع شام هم میز گارسون روگرفته بود ی و با قدرت تمام هل میدادی و با چرخ این ور اونور میبردی...   ...
6 ارديبهشت 1395

رفتن به برج ققنوس و بازی کردن

سلام دختری.... به قول بابا شما هم به مامانت رفتی و عاشق خرید و بیرون و به خصوص برج زیبای ققنوسی... چون برج نزدیک خونمونه..میریم و میایم میبینی و میگی قققو چون پله برقی خیلی دوست داری...فقط دوست داری بری بالا بیای پایین.بخاط همین من جرات نمیکنم با شما تنهایی بریم ...حتما باید باباعلی یا بابا مجید باشن.. اینم عکس شما در شهر بازی ققنوس ...
6 ارديبهشت 1395

گذاشتن لوبیا قرمز در جای خودش

دیروز راه میرفتی نو خونه یهو  انگار حس کردی چیزی به بابات خورده خم شدی و لوبیا رو برداشتی ....بدو رفتی سراغ کابینت حبوبات و نگاه کردی پیداش کردی درشو برداشتی و لوبیا رو انداختی توش و درو بستی. ...
11 بهمن 1394

همکاری با بابا مجید

سلام بر یگانه دختر دیروز بابا مجید و شما مشغول بازی با یه اسباب بازی کوکی بودین.بابا مجید متوجه شد یه جایی از اون شکسته بهت گفت صبر کن برم چسب بزنم ...یهو دیدم تند تند رفتی توی اتاق و یک راست روی میز چسب نواری رو برداشتی و دادی به بابا مجید... ماهم کلی ذوق کردیم و برات دست زدیم گل دختری ...
11 بهمن 1394

بابا تبدیل به "بابات" شد

سلام بامزه من حلما جونی بعضی اوقات که ما وقتی باباعلی از سرکار میاد یا تلفن میکنه بهت میگیم بدو حلما باباته....شما هم هر وقتی به بابا میگی" بابات".....صداش میکینی بابات بابات خیلی خنده داره   ...
27 دی 1394

نگاه کردن توی آینه

سلام بر فرزند دلبرم حلما خانومی شما آینه خیلی دوست داری و خیلی زود هم اسمشو یاد گرفتی و میگفتی آنه دیروز برده بودمت جلوی آینه گفتم این کیه؟  (همیشه میگفتی مامان ...دیگه خودتو نمیگفتی) اما دیروز گفتی ما ما ن     ....... حمما   ...
21 دی 1394

تاب بازی تو چادر....

سلام نازدونه.الان 2 روزی میشه مریض شدی.تب خفیف داشتی و الان هم که کلی سرفه میکنی وگرفتگی بینیت هم اذیتت میکنه چون اجازه نمیدی قطره برات بریزم دخترجون. اصل مطلب این بود که یکی دوبار بابا مجید یه به قول شما بجید و مامانی شما رو تو چادر گذاشتن و تاب دادن .الان هر وقت چادر بببینی خودت میای و میشینی توش و میگی تاب بازی تاب بازی... تازه اینکه بعد 1 دقیقه یا حتی 10 دقیقه شما رو بذاریم زمین یه گریه ای میکنی و یه پایی میکوبی که بیا و ببین هرچی هم تاب میخوری واسه خودت میخونی    تاب تاب عباسی مامانی میگه خدا منو .....شما میگی نه مامانی میگه اگه میخوای بندازی بغل .........   شما هر سری اسم یکی رو میگی(بابا *ماما...
21 دی 1394

ذوق کردن برای رفتن به حمام

سلام دختر طلا. دیشب مامانی مریم شما رو میخواست ببره حمام.بهت گفت حلما میای بریم حمام؟ شما هم سریع به طرف در سرویس رفتی و در و باز کردی خودتو رسوندی جلوی در حمام از اونجاییکه که حمام باید گرم بشه بعد شما شاهزاده بری .مامانی مریم گفت برو لیفتو بیار لباساتم درآر بیا.شما هم بدو بدو رفتی توی اتاق و یکراست رفتی سراغ کمدی که لیفتو اونجا میذارم.لیفتو گرفتی و سریع رفتی جلوی حمام اما بعدش که میخواستم لباساتو دربیارم انقدر گریه کردی و دستمو میکشیدی که لباسمو درنیار .فکر میکنم چون گوشت درد اومده بود ترسیده بودی.اصلا حموم نچسبید بهت دختر نازنازیم   ...
25 آذر 1394